سلام به بهترین دوست وبهانه ام برای زندگی.
چه لحظه ها که توزندگی گمت کردم اما تو همیشه کنارم بودی, چه دقیقه ها که حضورت رو فراموش کردم اما تو فراموشم نکردی , چه ساعتهایی که غرق درشادی وغرور تو رو پشت همه موفقییت های من قایم شده بودی از یاد بردم اما تو همیشه به یادم بودی , چه روزهایی که سرمو تو لاکم کردم وتوی غصه هایی که فکر می کردم تو برای تلافی کارهای بدم برام فرستادی دست وپا می زدم اما تو همیشه کا ری رو کردی که به صلاح منه , چه ماههایی رو که باهات قهر کردم وفکر می کردم منو دوست نداری اما تو با توفیق یه کار خوب به من ثابت کردی که دوستم داری وچه سالهایی که توی خلوتم ازت نترسیدم اما تو همیشه منو بخشیدی , تو همیشه بامن بودی وقتی زمین خوردم تو با نور امید نیرویی به من بخشیدی که بتونم دوباره ادامه بدم .
وقتی خسته از همه جا وهمه کس ناامیدانه به تو پناه آوردم تو پناهم دادی , وقتی تو زندگی ام سرنوشت منو بر سر دو راهی قرارداد تو راه درستو بهم نشون دادی , وقتی ازآدمهای دوروبرم دلم گرفت ودنیا غم هاشو بهم ارزونی کرد تو به قلب من آرامش دادی , تو با حضورت به خنده هام هدف دادی , به گریه هام دلیل دادی به زندگیم وبه نفس کشیدنم رنگ دادی .وقتی ازت سوال کردم جواب سوالهامو دادی , وقتی می سوختم تو لذت پختن روحم رو به من چشوندی , وقتی قلبم تپید تو همه عظمت وبزرگیتو تو قلب کوچک من جا دادی , وقتی برای اولین با از دیگران حرف نا حق شنیدم راه تازه ای برایم باز کردی تا گذشت وبخشش رو یاد بگیرم .وقتی بهم بخشیدی و ازم گرفتی فهمیدم معادله زندگی نه غصه خوردن واسه نداشته هاست , نه شاد بودن واسه داشته هاست ووقتی برازای نداشته ها بهم چیزای دیگه ای دادی اون وقت به بزرگیو مهربونیت بیشتر پی بردم وفهمیدم بیشتر از اونچه که هست باید مهربون باشم .وقتی یعضی دعاهامو زود اجابت کردی , بعضی هارو دیر وبعضی هارو اصلا فهمیدم برای رسیدن باید کمی عجله کرد , گاهی صبر کرد وگاهی کنار کشید .وقتی دیگران درد دلاشونو برام گفتن ومن خالصانه رو به درگاهت براشون دعا می کردم فهمیدم غم وغصه های دیگران بارش سنگین تر از غصه های خودمه اون وقت توی وجودم شیرینی به یاد دیگران بودن رو چشیدم .وقتی دیگران فقط با گفتن یک جمله همه ارزش واعتبارم رو زیر سوال بردن اون وقت فهمیدم بعضی آدمها معنای واقعی خیلی چیزارو درک نمی کنن پس یاد گرفتم بیشتر به آدمها برای پیدا کردن راه درست فرصت بدهم .
تو توی پستی وبلندی های زندگی خیلی چیزا بهم یاد دادی ومن هر چی بیشتر یاد گرفتم بیشتر فهمیدم ومن مطمئنم تو همه اون چیزایی رو که من باید یاد بگیرم بهم یاد می دی .قصه های زیادی پیش رومه تا منو قدمی به سوی تو وشاید به لقای تو می رسونه .زندگی برای من وقتی معنای زنده بودن می ده که تو کنارم باشی چون می دونم تو همه اون چیزایی که لازمه من بدونم بهم می گی.
زندگی بهانه می خواهد چه بهانه ای قشنگ تر از تو...
یک ترانه می تواند لحظه را به آتش بکشد
یک گل می تواند رویایی را زنده کند
یک درخت می تواند سرآغاز یک جنگل باشد
یک پرنده می تواند منادی بهار باشد
یک لبخند می تواند آغازبخش یک دوستی باشد
یک کف زدن روحیه ای را افزایش می دهد
یک ستاره می تواند راهنمای یک کشتی در دریا باشد
یک کلمه می تواند یک هدف را شکل بدهد
یک رای می تواند سرنوشت یک ملت را تغییر دهد
یک پرتو کوچک خورشید اتاقی را روشن می کند
یک شمع تاریکی را دور می کند
یک خنده افسردگی را از بین می برد
یک قدم باید برداشته شود تا سفری آغاز گردد
یک کلمه باید گفته شود تا هر عبادتی شکل بگیرد
یک امید باید وجود داشته باشد تا روحیه ما اافزایش پیدا کند
یک تماس می تواند علاقه شما را نشان دهد
یک آوا می تواند با هوشنمدی بیان شود
یک قلب می تواند دانای حقیقت باشد
یک زندگی می تواند متفاوت باشد
این به شما بستگی دارد
هرگز فراموش نکنید که شما چقدر مهم هستید
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهان خانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی باهم ازآن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آمد تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه ی عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا تو فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چو کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نرمیدم نگسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درفتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز
نتوانم نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید ماه بر عشق تو خندید
یادم آمد که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم، نگسستم ،نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم
"بی تو اما با چه حالی من از آن کوچه گذشتم
هیچ کس نیست در این دنیای کوچک من
که مرا چرخاند سوی خدا
که مرا یار شود در راهی
که در آن می روم و می لغزم، می لغزم ...
هیچ کس حس مرا درک نکرد
هیچ کس اندکی از من نگرفت
هیچ کس ذره ای از بار مرا بر دوشش جای نداد
من همانم که خودم می دانم...
جنس من، عشق من و یار من اوست
همه هیچ کسانم همه اوست
و من از جنس خدایم اگرم هیچ کسم نیست کنون